کتاب آدمخواران به انگلیسی (Mangez-le si vous voulez) اثر ژان تولی (Jean Teulé) ترجمۀ نگین لشگری انتشارات یک
معرفی کتاب آدمخواران:
آلن به پشت روی زمین افتاده بود، و دستها و پاهایش هم مثل یک ستارۀ دریایی از هم باز شده بود. آلن را در هوا معلق نگه داشتند، طوری که تقریباً یکمتر با زمین فاصله داشت. برادران کامپو، شامبُر و مَزیر، مچ دستها و قوزکهای ورمکردۀ پای او را با طناب بسته بودند و او را از چهار جهت مختلف میکشیدند. آن طنابهای سفت و کشیدهشده، آلن را در هوا نگه داشته بود.
فریادهای تشویق بلند شد. وقتی شکنجهگران آلن، طنابها را میکشیدند، او از زمین به بالا کشیده میشد و وقتی طنابها را شل میکردند، پشتش که زخم بازی هم داشت، به کف زمین برخورد میکرد. حرکات آنها آهنگین شد و خیلی زود دوباره شروع میکردند…
قسمتی از کتاب آدمخواران:
برادران کامپو، از هر دو طرف دستهای آلن را گرفته بود و او را به سمت کارگاه آهنگری، روی زمین میکشیدند. بوئیسون و مزیر به ساق پاهایش لگد میزدند تا مجبورش کنند سریعتر برود. شامبُر بلندبلند فریاد میزد و دستور میداد. مردم همه به جلو هجوم آوردند.
خانمی فریاد کشید و گفت: «حالا که دارین میاریدش توی کارگاه، عقیمش هم بکنین این حرومزادۀ بیناموس رو. اینطوری دیگه نمیتونه زنهامون رو به فساد بکشه.»
آلن را بسیار ماهرانه بین چهار تیرک چارچوبی بستند که برای مهار اسبها از آنها استفاده میشد. او را بین میلههای چوبی به پشت خواباندند. دستها و پاهایش را محکم بستند.
آلن با اینکه صدایش خیلی ضعیف و نالان شده بود، سعی میکرد فریاد بزند و بگوید: «زندهباد امپراتور!»
جمعیت دورتادور او را گرفته بودند و همدیگر را هل میدادند تا بتوانند صحنه را از نزدیک ببینند.
آزمایش سخت او تمامنشدنی بود. شلاقها و طنابها را جوری بستند که سینه و گلویش را محکم گرفته بود. آلن داشت خفه میشد و نفسش بهزور بالا میآمد. تقلا میکرد، پاهایش بیاختیار تکان میخورد. دورولت، کارگری از ژاورلاک، چکمههای قهوهایرنگ آلن را از پاهایش درآورد. مرد دیگری هم جورابهای ابریشمی بنفشرنگ او را از پاهایش درآورد. در بین جمعیت، لَمونژی که کشاورزی چاق و قدکوتاه با موهای قرمز بود، انبردست بزرگی را در دستش تکان میداد. آلن او را از وقتی که پسربچهای کوچک بود، میشناخت. آنها با هم به آشیانۀ کلاغها میرفتند و به تخمهای آن دستبرد میزدند.
همین آدم، یعنی لَمونژی گفت: «سُمهای این پروسی رو براش کوتاه میکنیم.»

بوقلمونی که پرهایش را پف داده بود، از میان پاهای مردم فرار کرد و بعد بالهایش را به هم کوبید. لَمونژی، پایینترین قسمت انگشت شست پای آلن را با آن انبردست بزرگ گرفت و جوری آن را کشید که انگار داشت میخی را بهزور از دیوار بیرون میکشید. لَمونژی همانطور که انگشت را با چنگکهای انبردستش نگه داشته بود، تلوتلوخوران عقب رفت. آلن فریاد کشید. همه خندیدند.
بعد شامبُر جای لَمونژی را گرفت و نعل اسبی را کف همان پای آلن که میلنگید، نگه داشت. ناگهان یک ضربه به میخ آن کوبید و پاشنۀ پای آلن خُرد شد. به نظر میرسید بقیۀ بیستوشش استخوان دیگر پای آلن هم با این ضربۀ محکم، خُرد شد. درد به زانو و کشالۀ رانش رسید و بعد سینهاش را به درد آورد. درد داشت خفهاش میکرد. شانههایش منقبض شد و فکر کرد الان است که سرش منفجر شود. شامبُر میخ نعل دیگری را هم به کف پای آلن کوبید و سر آلن ناخودآگاه به سمت عقب کشیده شد. چشمانش سفید شد. خاطرات در ذهنش مرور شد. احساس میکرد مثل کشتیای شده است که دزدان دریایی به آن یورش بردهاند و فریاد میزنند: «حیوون کثیف!»
بدنش ضعیف و بهشدت خسته بود و پاشنههای پایش زُقزُق میکرد. سروصدا داشت گوشش را کر میکرد. رنگورویش مثل مردهها شده بود. این وضعیت مثل کابوس میماند. رفتار همنوعانش او را غرق در ناامیدی کرده بود. کمی پیشتر، بیخبر از سرنوشت وحشتناکی که در انتظارش بود، داشت به جشن میرفت و غرق در رؤیایی شگفتانگیز بود، اما حالا حتی شیطان هم با دیدن این صحنه که انگشتهای پای آلن با انبردست لَمونژی قطع شده و به هوا پرتاب شدهاند، برایش درخواست بخشش میکرد.
خانم معلم مدرسه صورتش را به پشت شیشۀ پنجره چسبانده بود و شکلک درمیآورد. زبانش را درآورده بود و آب از لبولوچهاش روی شیشۀ کثیف میریخت.
کسی داشت با صدای بلند فریاد میزد: «عجله کنین! عجله کنین! توی خونۀ کشیش نوشیدنی هست! نوشیدنی ربانی شیرین رو تموم کردیم، حالا داره چند تا بطری نوشیدنی تازه هم از زیرزمین برامون میاره. همه هم دعوتن!»
لَمونژی گفت: «اول باید سُمهای این پروسی رو کوتاه کنم.»
- زود برمیگردیم! بیا بریم و یه نوشیدنی بخوریم. بزار این اینجا درد بکشه. اینکه با این حالش نمیتونه جایی بره. محکم بستیمش. میتونیم چند نفر رو پیدا کنیم که مراقب باشن جایی نره تا ما لبی تر کنیم. کشیش حتی در خونه و کلیساش رو هم باز گذاشته تا جا برای همه باشه. بیا بریم بشینیم تو محراب و حال کنیم!
همه رفتند و آلن را تنها گذاشتند. آلن صدای در را شنید که پشت سرشان جیرجیر میکرد. پنج مرد که حتماً در جایی بیرون کارگاه، بیسروصدا پنهان شده بودند، دزدکی به داخل آمدند. آلن را آنجا دیدند که غرق در خون بود، دستوپایش را بسته بودند و پاهایش را هم نعل کرده بودند.
پای راستش انگشتی نداشت. مطمئن بود که حالا دیگر او را برای ارتش نمیخواستند، حتی در جبهۀ لورین. مردهایی هم که قرار بود حواسشان به آلن باشد، با بقیه رفتند تا نوشیدنی بخورند.
مَزِرا و برادرزادۀ شهردار از غیبت آنها نهایت استفاده را کردند.
- زود باشین. بیاید آزادش کنیم. اون احمقها درستوحسابی نبستنش.
مَزِرا چاقوی جیبی خود را باز کرد و گرهها را برید. آنتونی که آشفته بود، آلن را بلند کرد و سر خونآلود او را نگه داشت. بعد آلن را بغل کرد و سعی کرد او را آرام کند. البته که آرامکردن کسی که در آن وضع ناگوار قرار داشت، تقریباً غیرممکن بود.
- آلن مقاومت کن! ما میبریمت بیرون.
- پییِر، خودتی؟
- آره خودمم. اونا خودِ هیولائن. باید بهخاطر این کارهاشون اونا رو زندانی کرد.
- نمیدونن دارن چیکار میکنن.
بوتودون خم شد و صورت آلن را با دستان مهربانش نگه داشت. به نظر میرسید آلن لبخند میزند. دوبوا دستمالی از جیبش درآورد و آن را بهآرامی روی پیشانی آلن که پوشیده از عرق و گردوخاک بود، کشید. حتی خون خشکشده را از چشمان آلن پاک کرد و آلن توانست دوباره چشمانش را باز کند. در آن لحظات، نفسکشیدن هم برایش سخت بود، اما حضور دوستانِ دلسوزش، امید تازهای به او میداد.
- باید به مادرم بگید که امشب دیرتر برمیگردم خونه…
آنتونی با حالتی غمزده به آلن نگاه کرد. او مردی خوب و ساده و دوستی وفادار بود. برای آنتونی خیلی سخت بود که میدید با آلن اینطور رفتار کردهاند. ناگهان در همین لحظه، تیباسوی جوان وارد کارگاه آهنگری شد و آنها را دید. چاقوی بزرگی از روی میز برداشت و به سمت کلیسا دوید و داد میزد: «زود باشین! زود باشین! اونا دارن پروسی رو نجات میدن!»
مَزِرا و بوتونی سرهایشان را زیر بغل آلن گذاشتند تا به او کمک کنند بلند شود.
یکی از آن دو، نالهکنان گفت: «عجب حرومزادۀ کثیفیه! حالا آقای دو مونی رو کجا ببریم؟»
آنتونی پیشنهاد داد: «خونۀ مونیه چطوره؟ وقتی اون میخواست یه تغییراتی توی قهوهخونهش بده آلن بهش پول قرض داد، بدون اینکه اصلاً بهرهای ازش بگیره. حتماً مونیه راهش میده.»
بهزحمت از کارگاه بیرون آمدند و داشتند به سمت مرکز شهر میرفتند که جمعیت از خانۀ کشیش محله رسید و راهشان را بستند. فریاد زدند: «اون رو به ما بدین!»
دوبوا گفت: «اون آلن دو مونیه! اون هیچوقت به کسی ظلم نکرده! اون تنها مرد این منطقهست که به شما اجازه داد تا اگه توی زمستون هیزم کم آوردین، از درختهای باغ خونهش هیزم درست کنین. خیلی راحت اجازه میداد توی مرغزارهاش خرگوش شکار کنین و سگهاش رو میبست که به جونتون نیفتند. یادتون نیست؟»
آنتونی لشل که دوبوا را از لباسش گرفته بود، فریاد زد: «خفهشو! احمق!»
خانم لشو جیغ کشید و گفت: «وقتشه جُربزهتون رو نشون بدین!»
درست زیر پنجرۀ خونۀ شهردار که باز بود، بهقدری با دستهایشان آلن را زدند که دیگر از پا درآمد. پسر فایمارتوی نجار، همان که آلن برایش کاری پیدا کرده بود و قرار بود به او بگوید، با چوب ضربۀ محکمی به صورت آلن زد.
آنتونی با صدای بلند گفت: «رولان! تو الان دوست پدرت رو زدی!»
پسرِ نجار گفت: «پدر من هیچ دوست پروسیای نداره! ببین اینجاست. پدر بهشون بگو!»
پدرش که بهخاطر مصرف بیشازحد نوشیدنی در حالِ خود نبود، میلۀ آهنیاش را به نشانۀ تأیید بالا برد.
آلن به او نگاه کرد و گفت: «پییِر بروت، منم آلن. امیدوار بودم که پیدات کنم و قبول کنی سقف یه طویله رو تعمیر کنی…»
اما نجار گویی کر و کور شده بود و اصلاً خواهشهای آلن را نمیشنید. با تمام قدرتش با میلهای که در دستش بود، به او ضربهای زد.
بقیه هم محکم به پشت و پاهای آلن میکوبیدند. آلن با نعلهایی که به پاهایش زده بودند و بهخاطر انگشتهایی که اهالی روستا بیشترشان را بریده بودند، تلوتلو خورد و زمین افتاد و زیر رگبار ضربههای آنها، خودش را جمع کرده بود.
همه به او میخندیدند و میگفتند: «ببینین این پروسی چطور از درد به خودش میپیچه!»
برادرزادۀ شهردار یکبار دیگر به عمویش التماس کرد تا به آلن پناه بدهد.
از پنجره، برنارد متیو با انگشتش طویلۀ گوسفندها را که در انتهای کوچه بود، نشان داد.
بعد گفت: «ببرینش اونجا. همونقدری که تو خونۀ من راحته، اونجا هم راحته. ببرینش اونجا بمونه تا بعداً ببریمش برتانی.»
دربارۀ نویسنده، ژان تولی:
ژان تولی کاریکاتوریست، کارگردان و نویسندۀ فرانسوی است. مغازۀ خودکشی برجستهترین رمان اوست که به نوزده زبان ترجمه شده است و پرفروش ترین کتاب در تایوان است. او در اکتبر 2022 از دنیا رفت.

نقد و بررسی وجود ندارد.