کتاب عروسکی در باغ به انگلیسی (The Doll in the Garden – A Ghost Story) اثر مری داونینگ هان و به ترجمه پگاه فرهنگمهر از نشر کودکیار واحد کودک و نوجوان انتشارات یوشیتا منتشر شد.
معرفی کتاب عروسکی در باغ:
مری داونینگ هان نویسندۀ آمریکاییِ رمانهای نوجوان، پیش از اینکه حرفۀ نویسندگی را آغاز کند کتابدارِ یک مدرسه در ایالتِ مریلندِ آمریکا بود. او تاکنون بیش از بیست جایزۀ ایالتی برای کتابهای خود دریافت کرده. او اولین کتابش را در سال 1979 منتشر کرد و تا به امروز بیش از 30 رمان به رشتۀ تحریر درآورده است. دیگر کتابهایی که تا به امروز از این نویسنده به زبانِ فارسی به چاپ رسیدند عبارتاند از: عمیق و تاریک و خطرناک تا پایان این فصل تعطیل است، داستان یک روح، شبح عمارت گراچفیلد، دختری در اتاقِ طبقۀ سوم و گربۀ سیزدهم.
او در مورد دستمایۀ الهام خود برای این کتاب میگوید: «مردی در زمان بازسازیِ خانۀ خود یک سری خرتوپرت قدیمی که در خانه پیدا کرده بود را نزدِ من آورد. یکی از وسایلی که بیش از همه نظرم را جلب کرد سرِ یک عروسک سرامیکی بود. نه مو داشت، نه چشم و البته بدنش هم جدا شده بود، اما صورتش خیلی زیبا بود. روی برچسبی که به عروسک بود نوشته بود: «سر عروسک عتیقه، ساخته شده در آلمان حدود سال 1898، داخل باغ رزها پیدا شده.» با خودم فکر کردم چه کسی و چرا باید این عروسک را در باغ دفن کرده باشد. کتابِ حاضر پاسخی به این سؤال است.»
کتابِ حاضر، با نامِ عروسکی در باغ، داستانی در مورد دوستی و کنار آمدن با مرگِ عزیزان است. داستانی پرکشش و با تعلیق زیاد که میان گذشته و حال ارتباط برقرار میکند. داستان سعی دارد به مخاطب نشان دهد که احساس خشم و حتی نفرت نسبت به دوست یا یکی از اعضای خانواده که از دنیا رفته در کودک کاملاً طبیعی است، اما حتماً باید به آن توجه شود و با کودک در مورد آن صحبت کرد. طفره رفتن از این مسئله و سرکوب کردنِ این احساسات موجب بروز ناراحتی، خشم و احساس گناه در کودکی یا حتی بزرگسالی میشود.
درواقع نویسنده سعی دارد با نمایشِ دو داستان یکی در زمان حال و دیگری درگذشته که از جهاتی شباهتهای بسیاری با هم دارند در مورد اهمیتِ بخشش برای رسیدن به آرامش صحبت کند. اشلی که پدرِ خود را به خاطر سرطان از دست داده، توانایی صحبت کردن در این مورد را ندارد تا اینکه رمزگشایی از ماجرای خانم کوپر و دوستش لوئیزا به او این قدرت را میدهد که با مادرش در این مورد صحبت کند. داستان «عروسکی در باغ» داستانِ رسیدن به آرامش و رستگاری است.
قسمتی از کتاب عروسکی در باغ:
فریاد زد: «یک دخترِ مرده اینجاست!»
به حدی مرا وحشتزده کرد که جعبه را به داخلِ علفها پرتاب کردم و با ترس از آن دور شدم.
«دیدمش، صورتش رو دیدم!» کریستی در علفها زانو زده بود و دستانش را روی چشمانش گذاشته بود. «وای اشلی. باید چکار کنیم؟»
قلبم داشت در سینه میکوبید و به سختی میتوانستم نفس بکشم، اما خود را وادار کردم چیزی که از جعبه بیرون افتاده بود را بردارم. کوچکتر از آن بود که آدم باشد. رو به صورت به روی چمنها افتاده بود و لباسهایش پاره شده بودند و موهایش در هم گره خورده بودند.
با احتیاط دست دراز کردم و آن را برگرداندم. صورتِ سرامیکیاش رنگپریده و پر از کثیفی بود. یکی از چشمانش نیمهباز بود و دیگری بسته بود، بینیاش لبپر شده بود، اما هنوز هم زیبا بود.
آن را به سمتِ کریستی گرفتم. زمزمه کردم: «یک عروسکِ قدیمیه.»
کریستی مثل کسی که دارد فیلم ترسناک تماشا میکند از میان انگشتانش دزدکی بیرون را نگاه کرد: «مطمئنی؟»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.