کتاب دختری در اتاق قفلشده (داستان ارواح) به انگلیسی (The Girl in the Locked Room) اثر مری داونینگ هان و به ترجمه سارا عزیزی از نشر کودکیار واحد کودک و نوجوان انتشارات یوشیتا منتشر شد.
معرفی کتاب دختری در اتاق قفلشده (داستان ارواح):
دختر، تنها، در یک اتاق محبوس شده است. اوایل، روزهای هفته، ماهها و سالها را روی دیوار مینویسد. میخواهد مدت زمان حضورش در اتاق را ثبت کند، اما پس از مدتی، شمارش روزها برایش بیمعنی میشود و یکی در میان، حساب روزها را نگه میدارد. اینگونه تاریخ تولدش را فراموش میکند. سپس نامش را هم از یاد میبرد.
آخر چه اهمیتی دارد؟ نه کسی به دیدنش میآید، نه اسمش را میپرسد، نه کسی میخواهد بداند که او چند ساله است.
در ابتدا، اتاق بزرگ به نظر میرسد، اما به زودی کوچک میشود یا کوچک به نظر میرسد و به زندان تبدیل میشود. کلید اتاق، خیلی وقت پیش ناپدید شد. مهم نیست، چون او از بیرون رفتن میترسد. آنها منتظرند تا او در را باز کند. او حضورشان را احساس میکند. روزها ساکت هستند، اما شبها قلدر و پر سروصدا هستند. صدای چکمه هایشان که از پله ها بالا میروند به گوش میرسید. بر در میکوبیدند و فریاد میزنند که او بیرون بیاید.
اما او چگونه میتواند از اتاق بیرون برود؟ در از بیرون قفل است. حتی اگر میخواست هم نمیتوانست از دستورات آنها پیروی کند. او در تاریکی، در خود مچاله میشود، چشمانش را میبندد، انگشتانش را در گوشهایش فرو میکند و منتظر میماند تا آنها بروند.
مشکل این است که آنها همیشه برمیگردند. نه هر شب، اما بیشتر شبها، بهطوریکه او همیشه منتظر شنیدن صدای سم اسبهایشان که به طرف خانه میآمدند، صدای چکمههایشان که از پلهها بالا می آمدند و صدای مشت هایشان بر در خانهاش بود.
پیش از این میدانست که آنها چه کسانی هستند و چرا آمدهاند، اما اکنون فقط میداند که آنها مردان بدی هستند که اگر او را پیدا کنند به او صدمه میزنند. اگرچه میگویند چنین نیتی ندارند، اما او حرفهایشان را باور نمیکند. بنابراین او در کمد لباس، زیر انبوهی از لباسهای کهنه پنهان میشود و تا زمانیکه صدای سم اسبهایشان را نشنود، از جایش تکان نمیخورد.
هر روز صبح، دختر به تاریخی که روی دیوار نوشته شده نگاه میکند؛ 1 ژوئن 1889. او به خاطر نمیآورد که چرا این تاریخ را نوشته یا آن روز چه اتفاقی افتاده است. در واقع، او حتی مطمئن نیست که خودش آن را نوشته است. شاید یکی دیگر، یک دختر دیگر، قبلاً اینجا بوده است. شاید آن دختر تاریخ را نوشته است.
یک نفر، نه خودش؛ شاید آن دختر دیگر، روی دیوار نقاشی کشیده است. نقاشی راوی یک داستان است، یک داستان وحشتناک. داستان او را میترساند و حتی گاهی او را به گریه میاندازد.
به طرز عجیبی، او میداند که داستان حقیقت دارد، داستان دربارۀ اوست. البته نه دختری که الان هست، بلکه شاید داستان مربوط به همان دختری بود که قبل از اینکه او را در این اتاق حبس کنند، بوده است.
اما آن دختر چه کسی بود؟ یک دختر باید نام خودش را به یاد بیاورد. چرا اینقدر گیج و منگ است؟
در نزدیکی پایان داستان نقاشی، مردان سوار بر اسب به سمت خانه میتازند. حتماً همانهایی هستند که شب به درگاه او میآیند. آیا آنها برای ترساندن او این تصاویر را کشیدهاند؟
نقاشیهای دیگری نیز در اتاق وجود دارد؛ نقاشیهای واقعی و زیبا. تعداد کمی از آنها به دیوارها آویزان هستند، اما بیشترِ آنها به دیوار تکیه داده شدهاند. در بیشتر آن نقاشیها افراد یکسانی وجود دارند. یک زن زیبا، یک دختر کوچک با موهای زرد، و یک مرد ریشو یا بهعبارتی یک خانواده. او وانمود میکند که خودش دختر کوچک است، آن زن مادرش و آن مرد پدرش است.
حتماً روزگاری پدر و مادر داشته است. مگر نه اینکه همه پدر و مادر دارند؟
او با آنها، با پدر و مادر نقاشیشدهاش صحبت میکند. آنها با یکدیگر گفتکوهای طولانی و ساختگی دارند که او هرگز بیشتر از یک روز، موضوع گفتگو را به یاد نمیآورد. ای کاش میتوانست آنها را زنده کند. آنها خیلی واقعی به نظر میرسیدند. چرا آنها نمیتوانند از نقاشیها بیرون بیایند و با او همراهی کنند؟
چند سال میگذرد. دختر دیگر به نقاشیهای روی دیوار نگاه نمیکند. او از افراد حاضر در نقاشیها خسته شده است. چه فایدهای برای او دارند؟ آنها فقط چند چهرۀ ثابت و بیتفاوت روی بوم هستند. آنها نمیتوانند او را ببینند یا صدایش را بشنوند، نمیتوانند با او صحبت کنند، نمیتوانند به او کمک کنند. آنها بیفایده هستند.
روی نقاشیها را به طرف دیوار برمیگرداند و فراموش میکند که آنها آنجا هستند.
فصلها مانند عقربههای ساعت، در پی یکدیگر میآیند و میروند. برگها میریزند، برف میبارد، باران میبارد. گلها شکوفا میدهند، گلها پژمرده میشوند، گلها میمیرند. دوباره برف میبارد و همهچیز دوباره و دوباره تکرار میشود.
پرندگان زیر بام لانه میسازند و گاهیاوقات به اتاق راه پیدا میکنند. درختان بلندتر میشوند. شاخههایشان رشد میکند و فضا را فرا میگیرند. درختانِ جوان، خانه را احاطه کردهاند و به دیوارهایش فشار میآورند. در تابستان، برگهای درختان تنها پنجرۀ اتاق را میپوشانند و ورود نور خورشید را مسدود میکنند و اتاق را به یک غار سبز کمرنگ تبدیل میکنند.
تمشکها و انگورها از دیوارهای سنگی بالا میروند و در شکافها ریشه میدوانند و جایشان را محکم میکنند. پیچکها اما موفق میشوند که به درون اتاق راه پیدا کنند. هر سال برگهایشان کف اتاق او میریزد.
بهتدریج، خانه با جنگل ترکیب میشود و مردم فراموش میکنند که او آنجاست.
دختر در اتاقِ قفلشده منتظر میماند و صبر میکند. او دیگر نمیداند منتظر چه کسی یا چه چیزی باشد؟ چیزی، کسی…
او تنهاتر از آن چیزی است که میتوانید تصورش را بکنید.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.