نقد و بررسی کتاب و آنگاه هیچکس نماند اثر آگاتا کریستی
And Then There Were None (by Agatha Christie) Review
در میانِ تمامِ کتابهایی که تابهحال خواندهاید، هیجانتان برای بیرون کشیدنِ هیولایِ ژرفِ شخصیتهای کتاب، به چه نتیجهای رسیده است؟
اینبار، فرق میکند… شما به تالارِ ذهن، به جشنِ چالشها دعوت شدهاید و از شما با کشفِ معمایی رازآلود پذیرایی میشود… آیا قادر به هویتیابی از اَبَر هیولایی که شما را دعوت به این میهمانی کرده است، خواهید بود؟
و اینبار، همه…در کتابِ وآنگاه هیچکس نماند…
دربارۀ نویسندۀ کتاب و آنگاه هیچکس نماند…
بعید است تاریخِ شاهکارهای پلیسی-جنایی جهان ادبیات، بدون نامبردن از خالقِ شخصیتهای کارآگاه هرکول پوآرو و خانم مارپل به فرجام رسد…
خانم آگاتا کریستی (Agatha Christie)، نویسندۀ کتاب و آنگاه هیچکس نماند است؛ نفر اول پرفروشترین نویسندگان کتاب در تمامِ دورانها و ملقب به ملکۀ جنایت… ملکۀ تعلیق… او زادۀ ۱۵سپتامبر۱۸۹۰ در انگلستان است. آیا او زمانیکه کتاب قتل در قطار سریعالسیر را مینوشت، رسیدن به مقصد (ملاقات با مرگ) را هدف داشت؟ چه انگیزهای سبب میشود که نویسنده با جادوی کلمات، افسونی پدید آورد که شکستِ طلسمش با رمزیابی از این واژهها موفقیت مییابد؟
در میان تمام کتابهایی که به قلم ایشان نوشته شده است، خانم کریستی اذعان داشتهاند نوشتارِ کتاب و آنگاه هیچکس نماند، مشکلترین رُمانشان بوده است و همچنین، بهترینِ آن… کتابی که به پرفروشترین رمانِ پلیسی تاریخ تبدیل شد…
ما به پیوندِ سلولهای عصبی، بند به بندِ متن کتاب را پیش خواهیم رفت و حلولِ سلولهای خودساختهای را که بشر به جانِ خویش تحمیل میسازد، به بندِ ذهن خواهیم کشید…
چرا کتاب وآنگاه هیچکس نماند را بخوانیم؟
هر خوانندهای، برای خواندن کتاب، هدف و معنای خود را جستجو میکند؛ با نقد و بررسی کتاب و آنگاه هیچکس نماند، در عین سرگرمی، تمایل به یافتنِ حقیقت در میانِ انبوهِ قضاوت را ارائه میکند، آنچنان که نهتنها علاقمندان به ماجراهای رازآلود و تنیده به جنایت، جاذبۀ آن را درک خواهند کرد، بلکه مخاطبانِ علاقمند به سبکهای متفاوت ادبی نیز به محض برداشتنِ اولین گامها، مسیرِ کتاب را پابهپای شخصیتها تا به پایان همراهی میکنند.
بهراستی این جنایاتِ کیست؟ از سمتِ چه موجودی راهبَری میشوند؟
و راهحل کجاست؟
گزیدههایی از کتاب و تحلیلی بر شخصیتها:
«ده نفر برگزیده شدهاند… با نامههایی از سوی افرادی آشنا… میلیونری جوان به نام آقای یولیک نورمن، او آنها را به تعطیلات تابستانی در جزیرهای که ملکِ شخصیِ خودش است، دعوت کرده است، جزیرۀ سُلجِر…
آیا میتوان از این درخواست چشم پوشید؟ و لذت را وانهاد؟ مگر چه چیزی، جز رؤیا به خواب و شادی در بیداری در آن موقعیت، انتظارشان را میکشید؟
پس باید میرفتند… ولی آیا سرنوشت به دستنوشتی تعهد داده بود که رضایتشان را تضمین خواهد کرد؟ و آدمی تا کجا یادآوری را به تعویق میاندازد، آنچنان خطاهایش را فراموش میکند که گاه، گناه دیگران است که آه را در او برمیانگیزد…»
و روانکاوی در میان این داستان، تا چه حد شگفتانگیز است…
تحلیلِ شخصیتهای کتاب آنچنان ساده نیست؛ همانطورکه در بخشی از کتاب میخوانیم:
بله… شک امان نمیدهد… تا آنجا که یکی از ده نفر میگوید:
«تاکنون قاتل بهراحتی کار خود را انجام داده است، چون قربانیهایش به چیزی شک نداشتهاند؟»
در سراشیبیِ سرریزِ خطر است که تهدید ایمنی ما را به بازنگری وادار میسازد… آنچنانکه هریک از ده فرد برای خود تحلیلی میسازند، آنجا که دوشیزه برنت میگوید:
«معتقدم اهریمن، روح یکی از ما را تسخیرکرده است.»
و یا این نظرشان که
«از نظر شما غیرممکن است که یک فردِ گناهکار دچار خشم الهی شود! ولی از نظر من کاملاً ممکن است.»
و در همان احوال است که قاضی وارگریو بی چونوچرا باور دارد:
«با تجربهای که در زمینۀ کارهای نادرست دارم، مشیت الهی، محکومکردن افراد و مجازاتشان را به ما فناپذیرها واگذار کرده است و این فرآیند، معمولاً پر از مشکلات است… هیچ مسیر میانبری وجود ندارد.»
در همین لحظات که آقای بلُور با عصبانیت میگوید: «شاید دیوانگی بوده باشد.»، ژنرال مک آرتور درنگی کرده و با صدایی عجیب و آهسته میگوید:
«این آرامش است، آرامش واقعی! اینکه به پایان برسی و مجبور نباشی ادامه بدهی… بله، آرامش است…»
نوساناتِ سخنانِ موّاج او همچنان ادامه دارد، آنگاه که در ساعاتِ دیگر میگوید:
«وقت بسیارکم است… بسیارکم… باید مواظب باشم کسی مزاحمم نشود.»
و ناگهان پس از مدتی، با قهقهه ادعا میکند:
«مسأله فقط زمان است؟… زمان؟… ما زمان نداریم!»
باوجوداین، او هنوز از دیدار دوبارۀ طلوعِ خورشید، خود را در نور دیده است.
پس نمایِ تاریکِ شخصیتهای این رمان در کدامیک از آنان نهادینه شده است؟ آنجا که صدایی بهسرعتِ صاعقه فریاد میکشد:
«ای متهمان! آیا حرفی در دفاع از خود دارید؟»
چرا همگان سکوت کردهاند… توجیه و انکار، کارایی خود را از دست داده و بیکار نشستهاند… حالا وقتِ انتقام است، اما آنکس که این تحمیل را تحمل خواهد کرد، جز یک خطاپیشۀ عصیانزده است که سالها پیش خود را از یاد برده؟
و ترس در پیشزمینۀ درونِ خانم و آقای راجرز، حتی درنگ نخواهد داشت؟ درحالیکه هیچچیز قادر نبود فیلیپ لومبارد را به رعب اندازد، مگر آنکه خطری نامشخص با رگههایی از امور فراطبیعی را حس کند، تا آنجا که با لحنی سرد میگوید: «باورکردن داستان راحتتر از جستجو برای حقیقت است، همۀ ما این قابلیت را داریم که اُوِن باشیم، هیچ استثنایی هم پذیرفته نیست.»
حالا که ویرا از اینهمه سختی به تنگ آمده و یقین دارد که:
«نمیبینید؟…باغِوحش، خودِ ما هستیم، دیشب به سختی انسان بودیم…»
پس حالا ممکن است که آن دیوِ ریوِ انساننما، جوان خاص و زیبایی چون آنتونی مارستون باشد؟
نه… شاید هم دکتر آرمسترانگ، با مهارت در حرفهاش، به شعرِ کودکانۀ ده سرباز، آواز داده تا کودکِ درون این انسانها را به لرز و رعشه اندازد.
و آیا صحبت قاضی وارگریو صحیح است در باور آنکه:
«همه موافق هستیم که نمیتوان براساس شخصیت یا جایگاه اجتماعی، کسی را از فهرست خارج کرد.»
پس این ناآشنا چه کسیست؟
آیا گفتۀ کتاب باورپذیر است که:
- «دیوانهای که دغدغۀ عدالت در سر داشته، این کار را کرده است، او به دنبال این بوده افرادی را که از دسترس قانون دور ماندهاند، به چنگ بیاورد. ده نفر را یافته است، اینکه آنها واقعا گناهکار بودهاند یا نه، اهمیت ندارد.»
با تمامِ این تفاسیر، بهتر نیست بخشی از سخنان قاتل را برای شما بازگو کنم؟
«اکنون میفهمم هیچ هنرمندی بهتنهایی از هنرش لذت نمیبرد؛ نوعی خواست درونی وجود دارد که فرد میخواهد پذیرفته شود، به رسمیت شناخته شود و این خواست درونی، غیرقابل انکار است. اجازه دهید اعتراف کنم که من یک آرزوی کوچک و حقارتآمیز داشتم، اینکه بالاخره باید یک نفر بداند که من چقدر باهوش بودهام…»
مطالب مرتبط:
- و آنگاه هیچکس نماند؛ یکی از پرفروش ترین رمان های جنایی
- چگونه کتابهای بیشتری بخوانیم: با ایجاد عادتهای صحیح، هر سال 30 کتاب میخوانم
نقد و پیامِ کتاب:
هشدار: اگر داستان را نخواندهاید، خواندن این متن، قسمتی از هویت کتاب را آشکار خواهد کرد.
پس از خواندن کتاب و آنگاه هیچکس نماند، با این سؤال مواجه میشوید که همۀ اینها برای چه رخ داد؟ برای هیچ؟
یک انسان، معنایِ عدالت را چگونه دیده است که به نام عدالت، جنایت میسازد؟ مگر جُرم را به جُرم برطرف کردن، چارهساز بوده است؟ و با یک جنایتکار، کدامین عملکرد حقیقتاً صحیح است؟
شرح این اوضاع، چه بسا بدین منوال است که وقتی جنایاتِ تیره، به رنگینترین ابریشمینهای عدالت، پوشیده میشود و جُرم، آنچنان اشرافی میشود که عیان کردنِ عُریانش، توهین به شرافت نام میگیرد، فردِ جانی میخواهد ما را مُجاب کند تا به جایِ گرفتنِ یقۀ ژندۀ او، جامۀ بزاز را بدریم، خود را مؤاخذه کنیم…
چرا جامعه هماهنگ با نیکیهایی که به آن تظاهر میکند، رهنمون نیست؟ او به نهان، شرارت را برگزیده است؛ پس کسی که صرفاً برندهشدن را میخواهد، به طمعِ بُرد و حرص از شکست، بدی را برمیگزیند…
مگر میتوان فشارِ عقدهها و گرههایِ مستحکمِ کمبودها و نبودها را نادیده گرفت؟ و استدلالهای ذهن انسان در مواجهه با سوگیریها و سفسطه، حکمتِ فلسفه را درخواهد یافت؟
دستیابی به قدرت، لذت از شهرت و کمالِ مال و مکنت، آدمی را مرکبِ راهوارِ جنایتهایی کرده است که او را به دره میرساند… حال آنکه این انسان، روزی، رؤیای قله در سر داشت…
و آیا داوری و نگاهِ خدا از یادها برده شده است؟
به قلمِ مبینا فرمانی
این اثر توسط محمد خیریان ترجمه و توسط نشر یوشیتا منتشر شده است و میتوانید این کتاب را از این لینک تهیه کنید تهیه کنید.