عضویت در سیستم کتابفروش‌شو!
٪30 تخفیف

کتاب قصه‌های مادربزرگ

برند: شناسه محصول: 9786228287189 دسته‌بندی‌ها: , , برچسب:
  • نویسنده: سودها مورتی
  • مترجم: پگاه فرهنگ مهر
  • ارسال به سراسر کشور
  • پشتیبانی ۲۴ ساعته، ۷ روز هفته
  • 7 روز ضمانت بازگشت و تعویض کالا
  • تضمین اصالت و کیفیت کالا
  • تحویل در کمترین زمان

قیمت اصلی: ۱,۷۵۰,۰۰۰ ریال بود.قیمت فعلی: ۱,۲۲۵,۰۰۰ ریال.

فقط 5 عدد در انبار موجود است

کتاب قصه‌های مادربزرگ به انگلیسی (Grandmother’s bag of stories) اثر سودها مورتی (Sudha Murty) ترجمۀ پگاه فرهنگ‌مهر انتشارات کودک‌یار

 

معرفی کتاب قصه‌های مادربزرگ:

آخ جون! بازم قصه!

مادربزرگ با آن چهرۀ خندانش، روی صندلی‌اش می‌نشیند و نوه‌هایش را صدا می‌زند. او در قالب قصه، درس‌های زندگی را به آنها یاد می‌دهد و می‌داند که بچه‌ها ارزش‌های زندگی را با داستان بهتر یاد می‌گیرند و همیشه در ذهنشان ماندگار می‌مانند. در قصه‌هایی که تعریف می‌کند، حیوانات باهم سخن می‌گویند و گاهی عقل و اخلاقیات باهم وارد نبرد می‌شوند. بچه‌ها هم با شنیدن این داستان‌ها هیجان‌زده شده و با کنجکاوی داستان‌ها را گوش می‌دهند.

بیایید آیندۀ کودک‌تان را با این کتاب، درخشان کنید!

 

معرفی کامل قصه‌های مادربزرگ:

در این دنیایِ شلوغ‌ و پرهیاهو، با تمام فناوری‌ها و برنامه‌های بی‌امان، قصه‌گفتن جادویی بی‌کران نهفته در خود دارد. سنتی که روزگاری در دلِ شب‌ها، زندگی می‌دمید و نسل‌های مختلف را به هم پیوند می‌داد. کتابِ قصۀهای مادر‌بزرگ از سودها مورتی، این جادو را از نو احیا می‌کند و به خوانندگان اجازه می‌دهد به دنیایی قدم بگذارند که در آن از سرعتِ زندگی کاسته می‌شود، خِرد از لابه‌لایِ داستان‌ها بیرون می‌خزد و خیال، دری به قلمرویی خواهد بود که در آن هر تجربه‌ای، معنای به‌خصوصی دارد. داستان‌هایی که لابه‌لای این صفحات هستند، ما را واردِ دنیایی از گرما، شگفتی و خِرد می‌کنند.

مادر‌بزرگ، قلبِ آثار مورتی است. او محبوب است و حضورش به‌تنهایی مایۀ آرامش و عشق است. داستان‌های مادر‌بزرگ برای نوه‌هایش صرفاً یک روایت نیست؛ بلکه تجربیاتی زنده و ملموس است که آن‌ها را به قلمروهای جدیدی می‌برد. جایی که حیوانات با هم سخن می‌گویند، عقل و اخلاقیات با هم وارد نبرد می‌شوند و کنجکاوی در بچه‌ها برانگیخته می‌شود. مورتی داستان‌هایی می‌گوید که ساده و درعین‌حال عمیق هستند و برای خوانندگان در تمامی سنین جذابیت دارند. هر حکایت در خود ذره‌ای خِرد دارد که به‌شکلی بی‌تکلف در خط داستانی گنجانده شده و خواننده را قادر می‌سازد درعین‌حال که سرگرم می‌شود، درس‌های ارزشمندِ زندگی را نیز بیاموزد.

جذابیتِ داستان‌های این کتاب، از جهانی‌بودنِ آن نشئت می‌گیرد. روایت‌ها، گرچه عمیقاً در چشم‌انداز فرهنگی هندوستان ریشه دارند، اما بسیار از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی فراتر می‌روند. آن‌ها، تجربۀ مشترکِ انسانی را به ما یادآور می‌شوند؛ میل جهانی به تعلق، کنجکاوی پیرامون جهان اطرافمان و نیاز به پایبندی به اخلاقیات. حکایاتِ مورتی، محدود به سن یا ملیتِ به‌خصوصی نمی‌شوند؛ بلکه این حکایات، نوعی احساس نوستالژی را در بزرگسالان برانگیخته و درعین‌حال جوانان را مجذوبِ خود می‌کند.

مطالعۀ کتاب قصۀهای مادر‌بزرگ، دعوتی است تا به دوران کودکیِ خود بازگردید. یادآوری از لذتِ گوش‌سپردن به داستان‌ها در آغوش گرم خانواده. کتاب سودها مورتی، شعلۀ روبه‌افولِ این سنت را دوباره شعله‌ور می‌کند و خوانندگان را ترغیب می‌کند که داستان‌های خانوادگیِ خود را به‌ خاطر آورند، برای بقیه تعریف کنند و از همه مهم‌تر، سنت قصه‌گویی را برای نسل‌های آینده زنده نگه دارند. همان‌طور که مورتی به زیبایی نشان می‌دهد، داستان‌ها چیزی بیش از یک‌سری کلمه روی کاغذ هستند؛ داستان‌ها، تاروپودهایِ تابلوی زندگی هستند که ما را در فراسوی زمان و مکان، به یکدیگر پیوند می‌دهند.

 

قسمتی از کتاب:

  • مامان‌بزرگ همان‌طور که منتظر بود دو نوۀ دیگرش از راه برسند، پیش خود لبخندی زد. راگو و مینو قرار بود خیلی زود به آنجا بیایند. آناند و کریشنا، بعدازظهرِ روز گذشته به همراه مادرشان رسیده بودند. آن‌ها بی‌قرار بودند تا عموزاده‌هایشان هرچه زودتر برسند. با اینکه مامان‌بزرگ به آن‌ها گفته بود که راگو و مینو صبح روز بعد خواهند رسید، اما بچه‌ها به حرفش گوش نمی‌کردند. آن‌ها همراه با بابابزرگ به ایستگاه راه‌آهن رفتند تا از تازه‌رسیده‌ها استقبال کنند. احتمالاً تا الان قطار به ایستگاه کوچکِ شیگائون رسیده بود و بابابزرگ تاکسی گرفته بود تا آن‌ها را همراه با مادرشان و چمدان‌ها به خانه بیاورد.

مامان‌بزرگ باعجله حمام کرد. او غذای موردعلاقۀ آن‌ها را پخته بود و حالا یک ساریِ نخی نرم و زیبا پوشیده بود و روی ایوان منتظرِ آن‌ها ایستاده بود.

آمدند! آمدند! بچه‌ها همین‌طور داشتند سروصدا می‌کردند! همگی با سرعت از ماشین پیاده شدند و با جهش و پرش و فریادزنان، به‌سمتِ او آمدند و هرکدام می‌خواستند اولین نفری باشند که در آغوشِ مامان‌بزرگ می‌روند و با او صمیمی می‌شوند.

بچه‌ها خیلی زود آرام گرفتند. هروقت به خانۀ مامان‌بزرگ و بابابزرگ می‌آمدند، اول از همه باغ را بررسی می‌کردند تا ببینند گیاهان از دفعۀ پیش، چقدر رشد کرده‌اند. سپس به سراغ گاوها، گوساله‌ها، سگ‌ها، توله‌سگ‌ها، گربه‌ها و بچه‌گربه‌ها می‌رفتند. بعد با هم یک‌عالمه از غذای خوشمزۀ مامان‌بزرگ می‌خوردند. در آخر، همان‌طور که مامان‌ها برای صحبت‌کردن و استراحت به اتاق می‌رفتند، بچه‌ها برای بهترین بخش از تعطیلات، مخصوصاً اواخر روز برای گوش‌کردن به داستان‌های فوق‌العادۀ مامان‌بزرگ، دور او جمع می‌شدند.

بیایید ما هم زیر پنکه سقفی، روی تشکی روی زمین بنشینیم و سعی کنیم از همه به مامان‌بزرگ نزدیک‌تر باشیم و گوش بسپاریم.

 

قصه‌ای از کتاب:

روزی روزگاری پادشاهی زندگی می‌کرد که بسیار خردمند بود. او به تمامِ کسانی که به‌نظرش کم‌هوش بودند، با دیدۀ حقارت نگاه می‌کرد. همچنین به اینکه در سرزمینِ او هیچ آدم نادانی نبود، افتخار می‌کرد.

کمی دورتر از پایتخت، معلمی پیر روزگار می‌گذراند. او در گذشته به شاهزادۀ جوان، که پسری مهربان بود، درس می‌داد، اما حالا همان پسر به پادشاهی مغرور و بی‌ادب تبدیل شده بود. بسیاری از مردم، از شخصیتِ پرغرورِ پادشاه برایش گفتند و معلم تصمیم گرفت درسی به شاگرد قدیمی‌اش بدهد که هرگز فراموش نکند. او سه نفر از بهترین و باهوش‌ترین دانش‌آموزانِ خود، هَریش، ماهِش و اومش را فراخواند و به آن‌ها گفت: «ما باید این پادشاه مغرور را سرجایش بنشانیم. از شما سه نفر می‌خواهم درسی به او بدهد تا حماقت نهفته در غرورِ خود را بفهمد.»

سه دانش‌آموز راهیِ پایتخت شدند. هریش به سمت بازار شهر رفت.

آنجا مردی را دید که برگِ بِتِل می‌فروخت.

سؤال کرد: «قیمتِ این برگ‌ها چقدر است؟»

مغازه‌دار پاسخ داد: «ده روپیه برای دویست برگ.»

«این هم از ده روپیه. من تنها 25 برگ می‌خواهم. غلامم می‌آید و 175 برگِ باقی‌مانده را از تو می‌گیرد.» فروشندۀ برگ بِتِل موافقت کرد و 25 برگ به هَریش داد.

هَریش داخلِ مغازۀ دیگری رفت که شال‌های زیبایی می‌فروخت.

او به بهترین شالِ مغازه اشاره کرد و پرسید: «این شال چقدر قیمت دارد؟»

مغازه‌دار پاسخ داد: «دویست روپیه.»

هَریش یادداشتی به فروشنده داد و گفت: «این 25 روپیه است. 175 روپیۀ باقی‌مانده را می‌توانی از مغازۀ پان که آنجاست بگیری.»

روی کاغذ نوشته شده بود: «لطفاً 175‌تای باقی‌مانده را به کسی که این کاغذ را پیشِ تو آورده بده.» صاحب شال‌فروشی غلامِ خود را به همراه یادداشت، به مغازۀ پان فرستاد تا صحتِ این موضوع را تأیید کند. مغازه‌دارِ دیگر نگاهی به یادداشت انداخت و گفت: «بله، درست است. من باید 175‌تایِ دیگر به او بدهم. نیم ساعتِ دیگر بیا؛ آن‌ها را می‌شمارم و آماده می‌گذارم.»

غلام برگشت و درِ گوش اربابش گفت: «درست است، فروشندۀ برگ بِتِل قرار است 175تایِ باقی‌مانده را به او بدهد.» هَریش با شال در دست از مغازه خارج شد. پس از نیم ساعت، زمانی که غلام نزد او رفت تا پول را بگیرد، دید مغازه‌دار مشغول شمردن برگ‌هاست. «173، 174، 175… بفرمایید، این هم از باقیِ برگ‌ها.»

غلام از اینکه به‌جایِ پول، یک دسته برگِ بِتِل به او دادند تعجب کرد. او نزد اربابش رفت و دو مغازه‌دار با صدای بلند شروع کردند به دعواکردن. کم‌کم متوجه شدند یک نفر آن‌ها را فریب داده است. آن‌ها با سرعت نزد پادشاه رفتند تا به او شکایت کنند.

پادشاه از اینکه شنید غریبه‌ای، مغازه‌دارانِ باهوشِ سرزمین او را فریب داده است تعجب کرد. او تصمیم گرفت این آدم را پیدا کند.

روز بعد، ماهِش به مغازۀ نجاریِ سلطنتی رفت. اواسط بعدازظهر بود و نجار در مغازه‌اش با یک‌سری ابزارهای عجیب‌وغریب ور می‌رفت. ماهِش لباس مرتبی پوشیده بود تا نجار فکر کند او ثروتمند است. نجار با شوروشوق شروع کرد به نشان‌دادنِ محصولات مختلفی که ساخته بود. یک قفل چوبیِ بزرگ را برداشت و گفت: «این را می‌بینی؟ باورت می‌شود با این حتی می‌توانی یک مرد را غُل‌وزنجیر کنی؟ سرِ او را بین قفل و این ستون بگذار و بعد هم کلید را بچرخان و آن مرد، دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند از آن فرار کند.»

ماهِش تظاهر کرد به او شک دارد. «بس کن. چطور ممکن است یک قفل چوبیِ ساده چنین کاری انجام بدهد؟ حرفت را باور نمی‌کنم.» نجار بسیار آشفته شد. «اما من دارم حقیقت را می‌گویم، آقا. هرچه باشد من نجار پادشاه هستم. من ابزارهای پیچیدۀ بسیاری برای این کشور می‌سازم. اجازه بدهید نشانتان بدهم.» او پس از این حرف، قفل را دور گردن خود و نزدیک‌ترین ستون گذاشت و قفل را چرخاند. «می‌بینید. من حتی نمی‌توانم گردنم را تکان بدهم! قانع شدید؟ حالا کلید را به سمت دیگر بچرخانید تا من را آزاد کنید.»

اما ماهِش کلید را نچرخاند. او همان‌جا ایستاد و شروع کرد به خندیدن. سپس با خونسردی کلید را برداشت و از مغازه بیرون رفت. نجار تنها توانست فریاد بزند و از ماهِش که حالا داشت دور می‌شد، درخواستِ کمک کرد. «ای تبهکار! برگرد! من را آزاد کن!» اما تمام تلاش‌هایش بیهوده بود. ماهِش او را فریب داده بود.

آن روز بعدازظهر، پادشاه داستان شنید که غریبۀ دیگری، نجار باهوش را فریب داده است. او نگران شده بود. این آدم‌ها، که بودند که کاری می‌کردند باهوش‌ترین مردان سرزمینِ او، احمق به نظر برسند؟ او تصمیم گرفت با لباس مبدل دوری در شهر بزند و آن‌ها را گیر بیندازد.

همان‌طور که نزدیک به دروازه‌های شهر قدم می‌زد، مردی را دید که با تعداد زیادی انبه آنجا نشسته و منتظرِ کسی است که آن‌ها را بخرد. فروشنده خلوت‌ترین نقطه را انتخاب کرده بود، بنابراین پادشاه به او شک کرد.

پادشاه سؤال کرد: «چرا میوه‌هایت را اینجا می‌فروشی؟» میوه‌فروش در واقع اومِش بود. او تظاهر کرد با اضطراب دوروبرش را نگاه می‌کند و زمزمه کرد: «قربان، من شنیدم آدم‌های فریبکارِ باهوشی در این سرزمین هستند که می‌خواهند سرِ ما و پادشاه خردمندمان کلاه بگذارند. شنیدم یکی از آن‌ها به‌زودی از این مسیر عبور خواهد کرد، بنابراین اینجا منتظرش ایستادم تا او را بگیرم و تحویلِ پادشاه بدهم.»

پادشاه از اینکه این مرد، ماجرای گروه کلاهبردارانِ باهوش را می‌دانست تعجب کرد.

«تابه‌حال او را دیدی؟»

«بله، قربان. آن‌ها را می‌شناسم. کسی که امروز به اینجا می‌آید، رئیس آن‌هاست.»

«چه شکلی است؟»

«قدبلند، تنومند و بسیار ظالم است.»

پادشاه با هیجان پرسید: «راهی هست که من هم بتوانم او را ببینم؟»

«قربان، بهترین راه این است که پنهان شوید. به‌محضِ اینکه بیاید، من سوت می‌زنم و شما هم می‌توانید او را ببینید.»

اما آنجا، نه درختی بود و نه سنگی که پادشاه بتواند پشتِ آن پنهان شود. سپس میوه‌فروش یک گونی به سمت پادشاه گرفت. او گفت: «در این گونی پنهان شوید، قربان. شما را کنار خودم نگه خواهم داشت و همه فکر می‌کنند این یک گونی انبه است.»

دربارۀ نویسنده، سودها مورتی:

سودها مورتی در سال 1950 در شیگائون در شمال کَرناتَکه به دنیا آمد. او تحصیلات کارشناسی ارشدِ خود را در رشتۀ علوم کامپیوتر به پایان رساند و اکنون رئیس بنیاد اینفسوس است. وی نویسنده‌ای پرکار به زبان انگلیسی و کانادایی است و رمان‌ها، کتاب‌های علمی، سفرنامه‌ها، چندین مجموعه از داستان‌های کوتاه، آثار غیرداستانی و چهار کتاب برای کودکان نوشته است. کتاب‌های او به تمامِ زبان‌های اصلی در هندوستان ترجمه شده‌اند.

سودها مورتی برندۀ جایزه‌های آر. کِی. نارایان ادبیات، پادما شری در سال 2006 و آتی‌ماب از سوی دولت کَرناتَکه به جهت تعالی در ادبیات کانادا در سال 2011 شده است.

وزن 215 گرم
ابعاد 21 × 14 × 1 سانتیمتر
انتشارات

کودک یار, یوشیتا

شابک

9786228287189

صفحات

128

قطع

رقعی

جلد

شومیز

مناسب برای

کودک, نوجوان

موضوع

رمان کودک و نوجوان

نویسنده

مترجم

پگاه فرهنگ مهر

کاغذ

بالک

انتشارات کودکیار

انتشارات کودکیار یکی از زیرمجموعه‌های نشر یوشیتا است که به‌طور تخصصی در حوزه چاپ و نشر کتاب‌های کودک و نوجوان فعالیت می‌کند. این انتشارات با ارائه آثار متنوع در زمینه‌های داستانی، آموزشی و روان‌شناسی، به رشد فکری، خلاقیت و مهارت‌های اجتماعی کودکان کمک می‌کند. کودکیار با بهره‌گیری از نویسندگان برجسته، تصویرگران حرفه‌ای و چاپ باکیفیت، تلاش دارد محتوایی جذاب و آموزنده برای نسل آینده فراهم کند.
نقد و بررسی ها

نقد و بررسی وجود ندارد.

افزودن نفد و بررسی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فقط 5 عدد در انبار موجود است

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.

ورود به سایت
کتاب قصه‌های مادربزرگ
کتاب قصه‌های مادربزرگ

قیمت اصلی: ۱,۷۵۰,۰۰۰ ریال بود.قیمت فعلی: ۱,۲۲۵,۰۰۰ ریال.

فقط 5 عدد در انبار موجود است